دانشنامه دفاعی

گروه تخصصی دانشنامه دفاعی

دانشنامه دفاعی

گروه تخصصی دانشنامه دفاعی

دانشنامه دفاعی

قلمزن

آخرین داستان از مجموعه داستان‌های «سایه‌های گمشده»

نوشته: یاور گلدوز مطلق

تقدیم به همه اساتید قلم‌زنی

چند گام مانده به بازار بزرگ مکاره، پای درخت انجیر پیری که برخی ریشه‌هایش از خاک بیرون زده بود، به دور از هیاهوی روزمرگری خیل بزرگ روزمرگان، استاد قلمزن حجره‌ای گشود. از آخرین باری که استاد، قلمزنی کرده بود سال‌ها می‌گذشت؛ اما مگر می‌شود استادی که عمری را پای فراگیری پیشه‌ای گذاشته، فوت و فن هنرش را به ماهی و سالی از کف بدهد!؟ شاید قلمش گاهی بلغزد و چکش وی ضرب آهنگش را لختی از دست بدهد. اما استاد ـ استاد است و یک استاد با هنر و تفکرش است که استاد است. هنری که موهبت خداوند است و تفکری که برای ارتباط با او تربیت شده. اینها هرگز با تقلید و سرسری به کف نخواهند آمد. حتا اگر بتوانی تک تک حرکات و پیچش قلم و چکش را تقلید کنی هم شاید یک ماشین قلم‌زن شوی اما استاد قلمزن نخواهی شد! قلم هدیه و موهبت خداوند است، نمی‌توانی به دستش بیاوری مگر به خواست او. می‌توانی ماشین‌کاری راه بیاندازی اما اگر لوح زرینی هم با ماشین بتراشی ارزش لوح مسین استاد قلمزن را نخواهد داشت؛ چرا که او عمری را به بهای این کار داده است. عمری که با کوهی از زر و گوهر نخواهی توانست خرید!

استاد قلمزن عهدی داشت، عهدی با خدا «خداوندا، هر آنچه دارم به بندگانت آموزم و هر چه خواهند به ایشان واگذارم و هر آنچه بایسته باشد برای رضای خلق تو سازم. پس تو نیز یاری‌ام کن حال قلمزنی و عزت قلم را به حرمت قلم؛ و به حرمت این درخت انجیر پیر، به آن بندگانت که خواهان تو و هنر برگزیده تو هستند بیاموزم»

استاد قلمزن، عزیزترین کارهایش را که برعکس از بهترین کارهایش هم نبودند جلوی حجره روی تشتی چوبین که مزین به مخملی سبز بود چیده بود. پشت آنها قلم‌هایش بود، ابزار کارش که استاد آنها را در چند ردیف، طبقه‌ای چیده بود. شاید در نگاه اول و از روبرو فقط پنج قلم و دو چکش به چشم می‌آمد اما در طبقات زیرین چندین قلم و چند چکش دیگر هم بود. زیر آنها نیز بهترین کارهایش بودند، کارهایی که فقط به اساتید عرضه می‌کرد. بالای سرش تابلویی از چهار قل، در دو سمت حجره ده‌ها گلدان و قاب و لوح مزین با ناد علی و آیات قرآن و اشعار حافظ و سعدی و عراقی مولوی و... چند لوح سبک هم از سقف آویخته بود که بر روی آن از مضرات بازار و بازاری گری نوشته و نقش زده بود. استاد از نحوه قرار دادن تمام این الواح و آثار منظور داشت؛ منظوری که برخی به خوبی آن را درک می‌کردند.

چند هفته بیشتر از گشودن حجره قلمزن نگذشته بود که جوانکی خوش سیما، لبخند بر لب نزد استاد قلمزن آمد. الواح و قاب‌ها و رکاب‌ها را یک به یک از نظر گذراند. استاد دیده بود جوانان و زنانی که می‌آیند، نگاهی می‌اندازند و بعد شتابان چنانچه چیزی را به یاد آورده باشند به سوی بازار مکاره می‌شتابند. گویی ریسمانی به لبان مرد بازاری بسته و به گردن ایشان آویخته بود که وقتی می‌گفت «آی، مهره آوردم، مهره‌ی زر ـ اندود... اصل کار تهران» ایشان را به سوی خود می‌کشید!

دلیل اصلی استاد برای بازکردن این حجره در نزدیکی بازار مکاره همین بود؛ که جنس تقلبی و بزک شده ساخت ابتزال تهران و زیرزمین‌های یافت آباد، تحت لیسانس تلاویو و واشنگتن را جای جنس ایرانی و فرهنگی و اسلامی به خلق مسلمان غالب نکنند.

کسانی که معمولن حجره خاکستری استاد نظرشان را جلب می‌کرد، افرادی چو او بودند که گذری می‌کردند و راهشان از کنار مدخل بازار مکاره و درخت انجیر پیر می‌گذشت، سلامی می‌دادند و حالی می‌پرسیدند و گاه تحفه‌ای از میان آثار استاد برمی‌گزیدند تا هدیه‌ای بدهند. یا قابی را می‌گرفتند و تصویری در آن می‌گذاشتند و به حجره‌های خود می‌بردند. کار استاد همین بود و بدان دل رضا داشت که خلقی را خشنود کند و همی شکر متعال می‌کرد.

چند دقیقه بود که جوانک ایستاده بود و قاب‌ها و الواح و رکاب‌ها را یک به یک نگاه می‌کرد. مرد سوداگر از میان بازار بانگ برآورد «بشتاب ای انسان؛ مهره‌ها آوردم، مهره‌های چوبین، مهره‌های سربین، همگی سیم اندود؛ همگی زر ـ اندود... کار اصل لندن، کار اصل حیفا... امتیازش دارم، ساختم در تهران... بشتاب ای انسان؛ مانتوی تنگ آمد؛ چکمه‌ی بیروتی، اسپَرِ لاهوتی... کار اصل حیفا... کابالا آوردم، آب اصل و اعلا... بشتاب ای انسان، کار اصل آوردم، کار اصل تهران... بشتاب ای جانم؛ هشت پر آوردم، رد شده از آب است، جانِ آقا ـ ناب است... پنج پر آوردم، از عراق آوردم، کار ـ دستِ صهیون، من بهاء آوردم، می‌نشاید گویم... از کجا آوردم! بشتاب ای انسان... کار اصل تهران... بشتاب ای انسان!»

جوانک انگشتری محبوب استاد را در دست گرفت و با دقت و علاقه به رکابش نگریست. بازاری همچنان می‌خواند «بشتاب ای انسان.. دیش ملی آمد، ریسیور آوردم... خاکریز شیطان...» جوانک رو به بازاری پوزخندی زهرآگین زد. آرام آرام صدای آزاردهنده‌ی مرد بازاری محو شد، گرچه آن انکر الصوات همچنان می‌خواند، اما دیگر گوش استاد را نمی‌آزرد. لحظاتی که این اتفاق می‌افتاد منوط به حضور کسانی بود که در حجره‌ی استاد می‌آمدند و قدر هنر و قلم را خوب می‌فهمیدند. اما جوانک، کم سن و سال‌تر از آن بود که استاد فکر می‌کرد بتواند این چیزها را درک کند. با این حال لبخند بهشتی جوان به دل استاد نشست.

استاد زیر لب زمزمه کرد «مرو به خشک، که دریای با صفات منم» و به چشمان مشتاق جوانک نگریست.

جوانک مؤدبانه سلام داد؛ و ادب جوان بر دل استاد نشست. مؤدبانه پرسید «نقش چشم این آهو را با این قلم زدید؟» به قلمی که جلوی استاد قرار داشت اشاره کرد. استاد نگاهی به مسیر انگشت جوانک انداخت، دید در طبقات زیرین ابزراش، همان قلم است که نقش آهو بر رکاب زد. سپس سری به موافقت جنباند... جوانک خشنود شد. گفت «من قلمزنی را دوست دارم. در موردش خیلی خواندم... کاری عارفانه است»

استاد از سخن جوان خشنود شد و دوباره به روی معصوم وی لبخند زد. جوانک پرسید «قیمت این رکاب چند است استاد؟» استاد که از جوانک خوشش آمده بود گفت «قیمت ندارد... این انگشتری اهل فن است فرزند. کار فروش نیست. کار ساخت است. اما اگر بخواهی می‌توانم یادت بدهم که برای خودت یکی از آن بسازی» جوانک بسیار خوشحال شد. از همان روز در حجره استاد ایستاد و مشغول به کار شد.

از آنجا که استاد مهر جوانک را به دل گرفته بود بسیار با ملاطفت با وی رفتار می‌نمود. دوست داشت راهی که خود طی سال‌ها رفته است را جوانک در دو تا سه سال بپیماید. خوبی این حضور برای استاد این بود که دیگر صدای مرد بازاری استاد را نمی‌آزرد. او جوانک را نگین تمام انگشترهایی که در آینده می‌ساخت می‌دانست. برخورد جوان با مردم خوب بود و همانطور ادب را رعایت می‌کرد و این موجب می‌شد که استاد چون فرزند او را دوست بدارد. راه و رسم ابتدایی قلمزنی را به وی آموخت... تشخیص سره و ناسره و ...

مدتی گذشت و جوانک تصمیم به ساخت نخستین رکاب انگشتری شد. استاد یک رکاب خام به وی داد و گفت «هنوز زود است که آن انگشتر را بسازی اما اگر تمایل به این کار داری کمکت می‌کنم» جوانک قلمزنی را شروع کرد. رفت سراغ همان قلم که روز اول از استاد پرسیده بود «چشم آهو را با این تراشیدید؟» و به دور از چشم استاد قلم زد.

جوانک می‌خواست نقش چشم آهو بزند و انگشتر استادی ساخت خود به انگشت کند. اما خامی او در انتخاب قلم و نواخت سهم چکش وی، چشم آهو درید!

نقش روی رکاب خراب شد و جوانک دلخور و ناراحت، دشنامی به بخت داد و نشست. استاد که مهر او را به دل داشت قلم را از طبقات زیرین برداشت. دست جوانک را گرفت. با یک دست هر دو، قلم گرفته و با دستی دیگر، هر دو چکش می‌زدند. پس از پایان کار، نقش شیری بر رکاب نشسته بود. شیری که استاد با دستان و احساس جوانک نقش زده بود.

جوانک به رسم همه قلمزنان رکاب ساز، نخستین انگشتر را با یاقوت سرخ، به انگشت انداخت. استاد لبخند زد، اما چند روزی بود که باز هم صدای مرد بازاری ناراحتش می‌کرد. آن پاکی و زلالی لبخند از وجود جوانک رخت بربسته و آن جلوه‌های قدسی در نگاهش نبود.

استاد چشم فرو پوشید، قلم‌های قدیمی‌اش که یادگار استادش بودند را به جوان هدیه کرد. جوانک کنار استاد می‌نشست، ضربه به ضربه، همراه استاد نقش آهو می‌زد، اما هر آنچه او قلم می‌زد نقش شیر می‌شد!

روزی استاد فهمید جوانک رکاب‌ها و الواحی که با قلم استاد وی نقش می‌زند را بدون مشورت وی فروخته است. بازاری بانگ می‌زد «لوح آوردم، لوح... لوح شیر هرکول...» استاد دقت کرد و دید که این همان جوانک است بانگ می‌زند! جوانک رفته بود کنار حجره‌ی بازاری، همراه با مرد بازاری بانگ می‌زد «کار اصل ...»

استاد نگاهی مهجور به جوان انداخت و با نگاهش پرسید «چرا!؟» جوانک نگاهی گستاخانه کرد و پوزخندی زد و بانگ برآورد «شیر آوردم... شیر ... نقش شیر هرکول...» آن ادب و احترام گذشته در کلامش نبود، لبخندش زهرآگین شده بود؛ چرا که جوانک حالا یک بازاری بود.

دل استاد شکست؛ درب حجره را بست، کلیدش را در کاغذی پیچید و زیر ریشه از خاک بیرون زده انجیر گذاشت. در کاغذ نوشته بود «من می‌روم زیارت حضرت زینب (س) ... می‌گویند خادم و نگهبان و مدافع می‌خواهند... این حجره مال تو فرزند... فقط بازاری نشو»

28/6/94

خاک پای عاشقان ابوالفضل: یاور گلدوز مطلق

باز نشر این داستان با ذکر نام نویسنده بلامانع است

دوستان و مخاطبان گرامی: عنایت بفرمایید با دقت مطلب را بخوانید. کامنت الکی و دلخوشکنک نمی‌خواهم فقط می‌خواهم مطلب را با دقت بخوانید و اگر قابل دانستید نظرتان را هم بگویید.
  • موافقین ۹
  • ۱۱۰۳ بار مطالعه شده است

داستان

سایه‌های گمشده

قلمزن

یاور

نظرات (۲۹)

عالی بود خداییش 
موفق باشن
دانشنامه دفاعی:
ممنون
شما هم موفق باشید
  • ایمان سلمانی
  • به نظرم یه جوری خلاصش کنین بهتره چون خیلی بلنده
    دانشنامه دفاعی:
    آقا ایمان
    فقط دو صفحه‌ است!
    داستان که هست.
    یک ساعته هم نوشته‌امش... خلاصه‌اش هم کردم..
    اینطور که شما می‌فرمایید شیر بی یال و دم و اشکم می‌شود.
    نخیر، چنین کاری نمی‌کنم.
    عالی بود.

    این کامنت الکی نیست هااااااا...
    جدی جدی عالی بود.

    لایک

    انشاالله موفق باشید.
    دانشنامه دفاعی:
    ممنونم برادر

    بنده هرگز خدمت شما جسارت نمی‌کنم.

    خیلی ممنون
    ان‌شاءالله و به حق مولایم علی (ع) شما هم موفق باشید
    عالی بود...
    راستی فالب نو مبارک...
    دانشنامه دفاعی:
    ممنون برادر شما لطف دارید

    قالب قبلی به هم ریخته بود. باید بنشینم و ویرایشش کنم.
    می‌دانید که روی فونت‌ها و رنگها کار می کنم و تغییر میدهم.

    یه قالبی جدیدن توی سرچ‌هام مناسب برای بیان دیدم...
    که بنظرم خوشتون میاد...
    این لینک رو نگاه کنین

    http://negash.ir/skindl.aspx?nid=1552

    و این لینک رو که دموی این قالبه

    http://negash.ir/demo.aspx?pid=1150&bid=9&nid=1552

    و این‌ها برای بیانه

    http://negash.ir/skins.aspx?gid=8&cid=0

    دانشنامه دفاعی:
    سلام
    خیلی قالب جالبی است
    اما فکر کنم برای میهن بلاگ است

    ان‌شاالله یک قالب مناسب درست می‌کنیم
    این‌ها برای بلاگ بیانه طراحی شده...
    البته خودتون بهتر می‌دونید...
    دانشنامه دفاعی:
    آخر یکی از دوستانم در میهن بلاگ می‌نویسد قالبش این شکلی است. برای همین حدس زدم فقط برای میهن باشد.
    اما فرمایش شما را قبول می‌کنم.
    مطمئنن چند نسخه برای سایت‌های مختلف درست کرده‌اند.
  • منتظر المهدی
  • ممنونم ازدعوتتون

    بسیاااااااااااااارعالی

    علی یارتان .
    دانشنامه دفاعی:
    خواهش میکنم برادر
    سایه‌تان کم نشود
    در پناه مولا
    سیلام یاور جان ...

    بسیار عالی ، خیلی زیباست ..

    راستی لینکت کردم با نام دانشنامه دفاعی <3
    دانشنامه دفاعی:
    سلام عادل جان
    خیلی مخلصیم برادر
    عرض ارادت
    الان شما را لینک می‌کنم.

    پیدا کردن رفقای قدیمی خیلی لذتبخش است

    خدا لعنت کند کسانی که دروغ و بهتان زدند..
    چند وقت است دنبال رفقای قدیمی میگردم..
    امیر آزاد و مشکات و شما را پیدا کردم.
    ای کاش کریم و وحید مولایی و مصطفی عواجهی را هم پیدا کنم.

    عجب تیمی بودیم.
    یادش بخیر
  • حسین اسنایپر
  • عالی بود
    دانشنامه دفاعی:
    ممنون
  • پیمان پورجبار
  • سلام به برادرم آقا یاور.
    داستان زیبایی بود از تغییر و سقوط و فریب انسانها.
    ارزشها در جامعه رو به زوال میروند...
    متاسفانه بازاری شدن و پولکی شدن آدمها چیزیست که من را ناراحت میکند و خیلی با آن درگیرم.
    در مورد خود داستان هم کاش حجره را به آن جوان نمیسپرد چون او دیگر بازاری شده بود.بسته میماند بهتر میشد.
    دستتان درد نکند.باز هم بنویسید.
    دانشنامه دفاعی:
    سلام برادرم
    ممنونم برادر

    بله، من هم فکر میکنم که نباید کلید را به جوانک می‌داد.
    دقت کرده‌اید وقتی یک جانی را می‌خواهند اعدام کنند پدر و مادرش سوگند می‌خورند که «بچه‌ی من معصوم است... بچه‌ی من بی گناه است» دلیلش این است که او آن روزهای بی‌گناهی و معصومیت بچه‌اش را دیده و آن جلوه‌های بهشتی در نظرش آنقدر پررنگ شده که بازاری شدن فرزندش را نمی‌بیند. مثل کسی که به خورشید بنگرد، به منبع نور که بنگرید دیگر چیزی جر نور نخواهید دید «تعبیر عرفانی»
    فکر می‌کنم علاقه پدرانه‌اش به جوانک موجب شده آرزو کند که جوانک آخرین خواسته او را بپذیرد و در حجره بماند و بازاری نشود.
    قربان شما بروم برادرم
    چشم اطاعت امر
  • ذره ی ناچیز
  • سلام علیکم
    عرض ادب...

    زیبا و دلنشین بود
    هم موضوع و جانمایه و هم احساس نهفته و نمایانش

    فقط حقیر فکر کنم هدف و موضوع اصلی تا انتهای داستان مشخص نباشه بیشتر تاثیرگذار و جذاب تره
    و فکر میکنم با این توضیحات اوایل داستان:

    چند هفته بیشتر از گشودن حجره قلمزن نگذشته بود که جوانکی خوش سیما، لبخند بر لب نزد استاد قلمزن آمد. الواح و قاب‌ها و رکاب‌ها را یک به یک از نظر گذراند. استاد دیده بود جوانان و زنانی که می‌آیند، نگاهی می‌اندازند و بعد شتابان چنانچه چیزی را به یاد آورده باشند به سوی بازار مکاره می‌شتابند. گویی ریسمانی به لبان مرد بازاری بسته و به گردن ایشان آویخته بود که وقتی می‌گفت «آی، مهره آوردم، مهره‌ی زر ـ اندود... اصل کار تهران» ایشان را به سوی خود می‌کشید!

    دلیل اصلی استاد برای بازکردن این حجره در نزدیکی بازار مکاره همین بود؛ که جنس تقلبی و بزک شده ساخت ابتزال تهران و زیرزمین‌های یافت آباد، تحت لیسانس تلاویو و واشنگتن را جای جنس ایرانی و فرهنگی و اسلامی به خلق مسلمان غالب نکنند.

    کسانی که معمولن حجره خاکستری استاد نظرشان را جلب می‌کرد، افرادی چو او بودند که گذری می‌کردند و راهشان از کنار مدخل بازار مکاره و درخت انجیر پیر می‌گذشت، سلامی می‌دادند و حالی می‌پرسیدند و گاه تحفه‌ای از میان آثار استاد برمی‌گزیدند تا هدیه‌ای بدهند. یا قابی را می‌گرفتند و تصویری در آن می‌گذاشتند و به حجره‌های خود می‌بردند. کار استاد همین بود و بدان دل رضا داشت که خلقی را خشنود کند و همی شکر متعال می‌کرد.


    اصل قضیه لو رفت...
    البته این نظر و صلیقه حقیره که صاحب نظر هم نیستم
    فقط چون فرمودید اطاعت امر کردم

    مجموعا زیبا و دلنشین بود
    التماس دعا...
    دانشنامه دفاعی:
    نظرتان برایم بسیار ارزشمند است و نقدتان را به گوهر خریدارم.
    این داستان را برای یکی از عزیزانم نوشتم. کسی که برادرانه به وی علاقه دارم.
    سلام وعرض ادب
    متن بسیار جذابی بود و به گونه ای بود که خود رو در داستان تصور میکردم وگویی بیننده قضایا هستم

    فرموده بودید برداشتم رو از این متن بیان کنم.
    شاید نتونم همه ی انچه رو که برداشت کردم بگم تجزیه وتحلیل بنده اینطور بوده:
    ای کاش استاد قلم زنی فقط علم قلم زنی رو به جوان یاد نمیداد وای کاش در کنار علم قلم زنی،حقایق رو و اخلاق رو(منظور علم تزکیه نفس) وبازی بودن دنیا رو جوان یاد میداد
    شاید جوان در ابتدا واقعا با نیت خیر رفته جلو ولی بعد از آموختن علم قلم زنی در عالم خودش غرق شده
    در قرآن داریم که آیا فکر کردید فقط بگویید ایمان آوردیم کافی است وآزمایش نمیشوید؟؟؟
    شاید آزمون این جوان هم یادگیری این علم بوده
    واقعا اینطور است گاهی اوقات آموخته های ما حجاب ما میشه

    ان شاالله به مقامی برسید که اونقدری به راهتون یقین داشته باشید که نه تعریف وتمجید دیگران در شما تاثیری داشته باشد ونه نارضایتی و انتقاد دیگران.
    التماس دعا.
    دانشنامه دفاعی:
    علیکم السلام و رحمه الله
    نقد شما آنقدر دلچسب بود که از داستان هم برایم جالب‌تر است.
    یا رب اجعلنی شهیدا حیث لا یعلم احد این انا

    خیلی خوب نوشتین یعنی عالی بود احسنت:)
    دانشنامه دفاعی:
    ممنونم خواهر بزرگوارم
    چیزی به ذهنتان متبادر نشد؟
    از چه لحاظ
    دانشنامه دفاعی:
    وقتی این داستان را می‌نوشتم احساس می‌کردم هشتاد سال دارم
    چرا؟؟؟
    دانشنامه دفاعی:
    هرگز دلیلش را نفهمیدم.
    شاید دلیلش شخصیت داستان استاد قلم زن بوده.معمولا داستان نویس خودش رو جای شخصیت اصلی میذاره
    دانشنامه دفاعی:
    من تا الان ده‌ها داستان و رمان نوشته‌ام.. رمان‌های چند هزار صفحه‌ای
    دو تا از آنها هم به عقیده برخی اساتید جزء شاهکارهای ادبیات فارسی هستند.
    اما هرگز و هرگز اینقدر احساس قرابت با یک شخصیت نکرده بودم.
    چی بگم والا.منم خوندم حس عجیبی داشتم
    دانشنامه دفاعی:
    همین حس خاص منظورم است.
    یک احساس خاصی دارد.
    بله خیلی خوب این حس منتقل میشه
    دانشنامه دفاعی:
    قبلن یک رمانی نوشته بودم با نام اربابان تاریکی
    همین حس را نسبت به آن رمان داشتم.
    اما حسم نسبت به قلمزن خیلی قویست.
    خوبه دست به قلم باشید بعضی وقتا دلم میگیره مینویسم آخرش یه چیزی ازش در میاد
    دانشنامه دفاعی:
    نوشتن همین است خواهرم.
    جالب است بهترین کار من کاری است که به هیچ وجه راضی نیستم یک بچه شیعه آن را بخواند.
    اما اگر یک مسیحی یا جهود و بی دین آن را بخواند به طور حتم به تشیع تمایل پیدا می‌کند.
    در زمین خود آنها بازی کرده‌ام.
    با تمام آن چیزهایی که مدعی‌اش بوده‌اند.
    از نمادهای ماسونی و شعارهای جهودی استفاده کرده‌ام... اما به وسیله‌ی چه کسانی؟
    کسانی که دشمن بشریت هستند. کسانی که بی‌منطق هستند و به خاطر هدفشان هر جنایتی می‌کنند.
    داستان سیاه و سفید نیست اما خواننده مجبور می‌شود با قهرمانان داستان همذات پنداری کند.
    به شکلی که با پایان یافتن ماجرا یک نفر را داریم با کلی سوال از دنیای غرب که هیچ جوابی برایشان نیست مگر در مکتب تشیع...
    داستان مربوط به تاریکی‌ست.. موجوادتی در تاریکی
    شخصی متولد می‌شود. در قبیله او را ناتوان می‌نماند. یعنی می‌شود ناتوان.. مادرش یک واو از نام او برمیدارد. می‌شود ..ناتان.. ناتان، پسر شیوا؛ این شخص از قبیله رانده می‌شود... ماجراها دارد.
    شش جلد است..
    اما می‌ترسم بچه‌های شیعه آنرا بخوانند. به هیچ وجه، به هیچ وجه مایل نیستم یک نوجوان شیعه این کتاب را بخواند. حتی اگر پس از مرگم توسط بچه‌های شیعه خوانده شود تنم در گور خواهد لرزید.
    چرا؟
    دانشنامه دفاعی:
    چون در این افسانه، علاوه بر اینکه با تمامی نمادهای شر آشنا می‌شود و همچنین تفکری که در حال حاضر وجود دارد و فکر می‌کنند اینجا جهنم و آنجا بهشت است. خطرش بیشتر از سودش است.
    عمده‌ترین دلیلم همین است.
    حتی مدتی به این فکر افتاده بودم که داستان را به طور کامل معدوم کنم.
    الان مم مشتاق شدم بخونمش
    دانشنامه دفاعی:
    نه خواهرم، اصلن داستان خوبی نیست.
    نمی‌توانم به یک مؤمنه که مانند خواهرم است این داستان را بدهم.

    فقط باید بچه‌های ترسایان و جهودان و شرق آسیا این را بخوانند.
    هیییی اشکال نداره:(
    دانشنامه دفاعی:
    خیلی شرمنده خواهرم
    والله به خواهرم هم نمی‌دادم بخواند...

    خواهرم داستان را فصل به فصل برایتان می‌فرستم. اما ...
    شما را به خدا از من دلخور نشوید.
    نه خواهش میکنم.اشکال نداره آدم که نمیشه هرچی بخواد بهش برسه
    میشه نفرستین؟
    دانشنامه دفاعی:
    بله، با کمال میل
    این ده دقیقه خیلی برایم سخت گذشت
    خودمم متوجه شدم واسه همین گفتم نفرستین. خودمم از آدم های گیر خوشم نمیاد .ببخشید اگه آزرده خاطرتون کردم
    دانشنامه دفاعی:
    نه خواهر جان، شما ببخشید
    من کار اشتباهی کردم
    خواهش میکنم.نگین تورو خدا
    دانشنامه دفاعی:
    چشم
    چشمتون بی بلا برادر
    دانشنامه دفاعی:
    زنده باشید خواهر جان
    در پناه حق
    دانشنامه دفاعی:
    یا حسین
    سلام استاد گرامی


    مثل همیشه عالی بود بزرگوار 

    چند ماه پیش هم  خوندم اما خجالت  میکشیدم بگم باز بزارید 
    روح استاد شهید شاد 

    کاش هرگز کسی بازاری نشود
    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
    تجدید کد امنیتی