من دهها رمان و داستان دارم؛ آخرین کارم که جدی رویش کار کردم مجموعهای هفت جلدی است که تا کنون سه جلدش به شکل کامل آماده شده است. البته دلائل خودم را برای چاپ نکردن این رمان داشتم اما بالاخره تصمیم گرفتم چاپش کنم. در این داستان کودکی متولد میشود در میان موجودات پلید شب؛ او فرمانروای سمت تاریک هستی میشود. در بدو تولد نامش را «ناتوان» میگذارند. اما مادرش یک «واو» از میان نام او بر میدارد. نامش میشود ناتان؛ واژهای که از هر دو سر به یک شکل خوانده میشود و حروف اول شعاری است که ناتان برای نابودی پلیدیها استفاده میکند. در داستان دوم ناتان به سرزمین مرگ میرود. در آنجا با بانویی آشنا میشود که به دنیای مرگ تبعید شده است و زندگی عاشقانهاش شروع میشود.
لبخند را وقتی ساختم که در همین عالم، در شبی تب آلوده با روح ملکه شب دیدار داشتم.
به بانویی که از میان افسانههایم پای بیرون نهاد و نگاهش را به من هدیه داد؛ روحی که روح زندگی بود
«لبخند»
در این تنهایی زندان به زندان
غرق در توفان
در این شبهای سرد دلهره
یخ بستن لبخند
که گرمایی به جز آه درون سینهام
یا آتش اشکم
نباشد شعلهگاهی چند
***
زمانی که برآورد همه از دوست
به جز فیش حقوق و رتبه و شأن مقامت نیست
به دورانی که هر لبخند
بهایش سکههای زرد نادانیست
محبتها فروشی
دوستی مشروط
دریغا، حسرتا، دردا
در این بازار مکاره
حریم عشق هم دیگر خریداریست
***
خدا را از سر رحمت
بگو با من
تو ای افشرده گیسوی سیاه شب
در این دوران دلسوزی
در این شهرِ فروشیها
که عشق و نفرت و لبخند
و هر احساس کم رنگی
فروشی باشد و باشد خریداری
دگر صحبت ز مهر و یار و یاری چیست؟
دگر افسانهها رفتهاند
همه فرهادها در سینههای گورها خفتند
نه باشد خسروی تا خسرو خوبان شود چندی
همه تلخینهها شیرین
سوار خوردوی مسروقهی مهریهشان
خرسند
میتازند
و لیلی وار مینازند
کجایی ای نفسهای دم صبح اهورائی
کجایی ای مسیحا دم
برای دیدن تنهای فخر آلودهی این شهر پر آشوب
کجای قلهها یا در کدامین پنتهاوز اَستی
***
شبان سرد و تلخ تیره و اندوه تنهایی
فروزان شعلههای اشک
گشودم دفتر دیرین این پندار
ورقها سرد
همه جنبندگان میراث دار
نفرتی پر درد
ولیکن مهربانویی
بیفشانده سیه گیسوی خود
در ماهتاب شرم
برهنه
غرق در مهتاب
برون آمد ز افسانه
من از حیرت فرو پوشیده چشمان را
خداوندا، بگو با این پریشان مرد شبهای پریشانی
تو را با آنچه هستی میدهم سوگند
مبادا که خیالی باشد و من هم خیالاتی
اگر او هست، اگر از دفتر اعصار تنهایی
برون آمد
چرا تنهاست؟
چرا بی پرده و عریان برون آمد؟
خدایا او اگر آن دختر رویایی و افسونگر شبهاست؛
چگونه باز هم تنهاست؟
در آن افسانهها او حکم فرما بود
***
اگر چه در دل افسانهام
من نیز
زمانی پادشاه ملتی بودم
و او بانوی رویایم
ولیکن دست دشواری این
اقبال بد فرجام
برون آوردش از دستم
ولی آیا، چگونه!؟
چون شد این پیوند؟
چگونه میشود بار دگر لبخند دوری را
که دهها سال از دیدار آن میرفت
به روی صورتی بینم که در افسانههایم بود
***
بله بانوی من
این بود؛
تو ناگه آمدی از راه
در آن سالی که جز غم هیچ دمسازی
نه هیچم همدمی و هیچ همرازی
نبودم گاهواری بیش
در آن گاهی که جز تنهایی سردم
شبان خشمم و فریادهای از سر دردم
نبودم گاهیاری بیش
تو ناگه آمدی از راه
رسیدی از کتاب قصهها بی هیچ تردیدی
تو شیرین بانوی افسانهها بودی و من مبهوت
نشستی در برابر،
سر فرو هشتی
نگاهت و کردم از شرم
به زیر ماه لغزیدی
ولیکن پرده تردید را
با چشمک مستانه لبخند
دریدی
لب گزیدی
و مرا گفتی:
سلام ای سرورم،
فرمانروای قلب من
ای خالق من
پادشاه قصههای من
منم روح درون قصهات
افسانهی مهرت
منم بانوی تو در جلوهای دیگر
درونم قصهها دارم
ز بیداد زمانه شکوهها دارم
به سر آوردم آن دوران دیرین جدایی را
و بر قول قرار عهد تنهاییمان
در ساحت روحانی آن غار
به نزدت باز میگردم
***
نشستم در کنار اما
دلم مست نگاهت بود
نسیم صحبتت پیچیده بود
اندر هوای من
تمنای وصالت
دست مییازید
نگاهم در نگاهت بود
بگفتم:
مهربان؛
بانوی من، برخیز
تو سودای خیالی
مهربانم
شور آوازی
نه شیوایی، نه ریحانه
نه مینا و نه افسانه
و نه شبهای سرد مرگ سولمازی
تو روح مریمی
ناموس عشقی
لطف یزدانی
تو مهری
بی کرانی
شوق فریادی
تو رازی، راز من
اسرار شیرینم
تویی دمساز من
رویای دیرینم
عزیزم، مهربان یارم
نگارم
دوستت دارم
به تاریخ واپسین روز از زمستان 94
روح تنهای قصههای تو یاور
ده سال از آخرین شعری که سروده بودم میگذشت؛ هشت سال از آخرین روز زندگیام با هرزه بانویی که زندگی مادی و معنویام را به لجن کشید میگذشت. دیگر زن معنی خود را از دست داده است. اما روحی که در قصه بود مرا یاد دورانی دگر انداخت. برای سن و سال من دیگر زشت است شعر عاشقانه سرودن. اما روح درون قصه آنقدر کامل بود و هست که نمیشد برایش نسرود.
برای اینکه میدانم گاهی خواندن سختتان است نسخه صوتیاش را هم برای دانلود میگذارم.
دانلود نسخه صوتی
شعرت خیلی خیلی قشنگ بود.
بعضی جاهاش متاثر شدم واقعا
اما یک قسمت هایی از متن با نسخه صوتی هماهنگ نبود مثل:
برای دیدن تنهای فخر آلودهی این شهر پر
ازآشوباز خوندن متن آخری هم ناراحت شدم.
انشاالله خدا به شما اجر سختی هایی که کشیدی رو به بهترین شکل بده.
یاعلیمدد