کس نمیداند در این بحر عمیق
سنگ ریزه قرب دارد یا عقیق
دل دریا نیست، اقیانوسیست به وسعت عشق؛ بی کرانی که کهکشانی در آن میگنجد. منطق غالبیست تمام آنچه معیار و محک در خود حل میکند. دل، نه بحر مصفا که قرب مجلاست.
چگونه میتوانم بگویم میدانم، من که در ندانمهای خود غرقم؛ وآنچه تو را گفتم ذرهای بوده از آنچه دانستم از ندانستههای بی نهایتم. زین خاطر بود که دل سپردم به کشتی او و پارو انداختم به شوق پرچم بادابانی او.
من کجا و ره صلاح کجا؟ منکه صلاح خویش سپردم دل ریش و دل ریش باختم به کمان ابرویی کافر کیش.
اینجا قربانگاه من است ای زائر، اینجا قتلگاه آرزوهای من است که یک به یک به خاک افتادند و فراموش شدند. بنگر مرا که در این تاریکی نه توی مرگ اندود، در این بیابان فراخ، مبهوت تماشای چراغی هستم و گوش سپردهام به نوایی که مدام میخواند یا لیتنا کنا معک...
اما راه، راه را چه کنم؟ گاهی پای به روی خون پیکری گناه آلود میلغزد، زمین میخورم دوباره محو تماشای چراغ بر میخیزم و شتابان و گاه پال پال باز میروم. اوفتان، خیزان تا بدین غایت که میبینی راه پیمودم. پشت سر قربانگه تزویر، روبرو دریایی از امید.
آری برادر، آنچه میبینی، سنگ ریزی از این بیابان است. آنچه سخنچینی بهر سخن چینی تو را میگوید، تنها سری ذبح شده از رشتهی کلاف و کلامی دراز است.
فریب شفق آسمان را نخور ای دوست؛ تا رسیدن نیزه داران، نمازی مانده است
نماز صبر بخوان