کس نمیداند در این بحر عمیق
سنگ ریزه قرب دارد یا عقیق
دل دریا نیست، اقیانوسیست به وسعت عشق؛ بی کرانی که کهکشانی در آن میگنجد. منطق غالبیست تمام آنچه معیار و محک در خود حل میکند. دل، نه بحر مصفا که قرب مجلاست.
چگونه میتوانم بگویم میدانم، من که در ندانمهای خود غرقم؛ وآنچه تو را گفتم ذرهای بوده از آنچه دانستم از ندانستههای بی نهایتم. زین خاطر بود که دل سپردم به کشتی او و پارو انداختم به شوق پرچم بادابانی او.
- ۱ نظر
- ۲۲۵۰بار مطالعه شده است