دانشنامه دفاعی

گروه تخصصی دانشنامه دفاعی

دانشنامه دفاعی

گروه تخصصی دانشنامه دفاعی

دانشنامه دفاعی

به طور قطع اکثر شما خلاصه‌ای از سرگذشت مرا در زبانه «نویسندگان» وبلاگم خوانده‌اید. می‌خواهم یک خاطره کوتاه از این دراویش برایتان تعریف کنم.

یک شب مانده تولد مولا امیرالمؤمنین به همراه یکی از دوستان (آقای ح.و) قرار گذاشتیم که به خانقاه دراویش برویم. این دوستمان از طریق یکی دیگر از دوستانشان قرار گذاشتند و ما هم زودتر عازم شدیم. حدود ساعت پنج و نیم یا شش بود شاید هم بیشتر «خاطره مربوط به حدود بیست سال پیش است و درست یادم نیست» اما دیگر شب فرا داشت می‌رسید.

بنده چون مدتها موسیقی کار کرده بودم علاقه خاصی به موسیقی مقامی هم داشتم. این دوست و برادرمان گفت سازت را بردار و بیاور. قبول نکردم. اصرار کرد. گفتم امشب برویم با این دراویش آشنا بشویم، فردا ساز هم می‌آورم.

وقتی رسیدیم درب نیمه باز بود. وارد که شدیم بودی تریاک می‌زد. من آن موقع جوانی حدود بیست ساله بودم. به دوستم آقای (ح.و) گفتم «چه وضع‌اش است؟» آرام به پهلویم زد و گفت ساکت باشم. یک گوشه نشستیم. عاقله زنی برایمان چای آورد و شش هفت نفری هم جمع شده بودند. قشنگ یادم است سه نفر دور یک پیک‌نیکی بودند و چهار نفر هم دور یکی... . روی در و دیوار هم پر بود از اذکار عجیب و غریب و تمثال‌های حضرت مولا (برایم جالب بود دو تمثال از حضرت مولا که به هم شبیه نبودند) همانجا احساس بدی پیدا کردم اما به اصرار آقای (ح.و) ماندیم.

دراویش برخوردشان خیلی صمیمانه و برادرانه متواضعانه بود. لبخند می‌زدند و سر تکان می‌دادند. (آقای ح.و) رفت و چند لحظه بعد برگشت و با خودش دیوان حافظ آورده بود. درویش که می‌گفتند پیرـ‌شان است گفت: حافظ را از بر داری؟

متواضعانه پاسخ مثبت دادم و میدانستم که آقای ح.و به آنها در این مورد و موسیقی گفته است. لبخندی زد و گفت: برای ما تفألی بزن.

کتاب را باز کردم و خواندم:

شاه شمشاد قدان، خسرو شیرین دهنان/ که به مژگان شکند قلب همه صف شکنان

هو کشیدن این دراویش بلند شد... غزل را تا آخر خواندم و کتاب را بستم. نسخه غنی و قزوینی را آورده بودند اما من از روی نسخ انجوی حفظ کرده بودم و با اینکه به کتاب نگاه می‌کردم به ایراداتی که نسخه غنی داشت محل نمی‌گذاشتم و آنچه در نسخه انجوی آمده بود را می‌خواندم.

آقای ح.و دف را برداشت و چند دقیقه بعد مقام‌های حی الله و حدادی اجرا کرده بود که یکی از این بنده‌های خدا حالش بد شد... شدیدن تحت تاثیر قرار گرفتم «یعنی کسانی هستند که سواد موسیقایی ندارند و این طور از شعر و موسیقی لذت می‌برند!» خیلی خام بودم.

تنبور را که دستم دادند پرسیدم چی؟ آقای ح.و گفت «جلو شاهی» منظورش را فهمیدم. خیلی ناراحت شدم اما به رسم ادب و به خاطر میهمان نوازی دراویش به روی خودم نیاوردم. به جز این ساز مال خودم نبود.. کوک که می‌کردم این‌ها هو می‌کشیدند. آن‌هم برای صدای خارج در دلم می‌گفتم «خشک سیمی؛ خشک چوبی، خشک پوست.. فقط که خودت عاشق موسیقی نیستی.. برخی هستند که از همینش هم لذت می‌برند.» پس از اجرا عذرخواهی کردم و گفتم که ساز اصلی‌ام سه‌تار و بعد هم تار است. فقط چند ماه است که تنبور را شروع کرده‌ام...

پانزده دقیقه بعد تعارفم کردند که به جمعشان بپیوندم. دوباره دور پیک‌نیکی‌ها جمع شده بودند. مؤدبانه تعارفشان را رد کردم. پیرشان هم که چهره‌ای مهربان داشت لبخند زد و به نشان موافقت سر تکان داد.. اما ح.و رفت پیششان نشست و مشغول شد.

هوای دودآلود تدخین، خلسه‌ی عجیبی را حکم‌فرما کرده بود و به خاطر رهایی از این وضع باید هر چند دقیقه از اتاق خارج می‌شدم و هوای تازه‌ای تنفس می‌کردم.

پس از اینکه شام خوردیم تعداد دراویش خیلی بیشتر شد. به شکل تساعدی تعدادشان زیاد میشد تا اینکه مراسم شروع شد.

در انتهای اتاق بزرگی که درست شده بود «پنج دری‌ها را برداشته بودند» کنار کمد نشسته بودم. اصرار آنها مبنی بر اینکه در کنار نوازنده‌شان، تار به دست بگیرم فایده‌ای نداشت و آقای ح.و از من حمایت کرد و از سوی من گفت که جلسه بعد این کار را می‌کنم.

در آن مجلس آنقدر ریا و دروغ دیدم که حالم بد شد. افرادی که برای جلب توجه به شکل ناشنیانه‌ای تمارض می‌کردند و صداهای عجیب و غریب در می‌آوردند. رفتارشان الگوی خاصی داشت. یعنی دو نفر همزمان از حال نمی‌رفتند؛ و همیشه یک وقفه‌ای بین از خود بیخود شدن آنها پیش می‌آمد.

همان پیرمرد که چهره‌ی مهربانی داشت بالای اتاق روی یک پوستین سفید رنگ نشسته بود «دقیقن نمی‌توانم به تصویر ذهنی‌ام اطمینان کنم. اما یادم می‌آید که روی یک پوستین سفید نشسته بود» بالای سرش تمثال حضرت امیر المؤمنین علی علیه السلام بود و چند نقاشی و عکس که مربوط به مراد و مرشد‌های قبلی فرقه بود. چند بار نگاهم با نگاه پیر مرد مهربان تلاقی کرد و در طول مجلس احساس می‌کردم که مرا زیر نظر گرفته است. یک جورهایی ناراحت بودم. آخر مجلس همان شخصی که مرا دعوت به کشیدن تریاک کرده بود با مرشد «همان پیرمرد که چهره‌ای مهربان داشت» پچ پچ کرد و خطاب به جمع گفت «امشب هم میهمان زیاد داشتیم هم موج منفی» جمعیت هو کشیدند. بعد هم وعده داد که فردا شب ملاقات انجام می‌شود و ...

بالاخره مجلس تمام شد؛ موقع خارج شدن دست یکدیگر را می‌بوسیدند. آقای ح.و یادم داده بود چطور این کار را بکنم. من هم به احترام میزبان بودن به رسم ایشان در آمدم.

موقع خارج شدن آن شخصی که نفر دوم آن خانقاه محسوب می‌شد «همان مرد تریاکی» آمد پیش من و « آقای ح.و » و گفت که فردا زودتر برویم تا بتوانیم تمرین کنیم همچنین گفت که فردا شب مجلس بهتر از امشب است. خداحافظی کردیم و از آنها به خاطر میهمان نوازی‌شان تشکر کردم.

وقتی از آن محل خارج شدیم آقای ح.و به من گفت «فردا شب نمی‌آیی! مگر نه!؟»  یک لحظه فکر کردم که نکند درویش به او گفته باشد و از آنچه از دلم گذشته خبر دارد. طلب استغار کردم و پرسیدم «چطور مگر؟» گفت «نگاهت را می‌شناسم.. از ریا خوشت نمی‌آید. هر چقدر هم که بگویم و توضیح بدهم قبول نمی‌کنی.. فلانی گفت که راضی‌ات کنم بیایی اما من گفتم که بعید می‌دانم راضی شوی»

آنمقوع خیلی هم مغرور بودم و همین غرورم یکی از دلایلی بود که باعث شد به این فرقه پیوند نخورم. هر چند جای دیگری به خاطر همین غرور و حماقت و خود بزرگ بینی شیطانی که داشتم زمین خوردم و درس بزرگی هم گرفتم.

پی‌نوشت: این متن را باز خوانی و ویرایش نکردم. اگر ایراداتی دارد به بزرگی خودتان ببخشید.

خاک راه عاشقان اهل بیت: یاور

  • موافقین ۴
  • ۵۵۲ بار مطالعه شده است

نظرات (۵)

چقد قشنگ عالی بود
دانشنامه دفاعی:
ممنون دخترم
خواهش ببخشید شیطون شدما
دانشنامه دفاعی:
ایرادی ندارد دخترم...
مراقب خودت باش تا شیطنت موجب پشیمانی نشود
سلام خاطره جالبی بود و باید بگویم متاسفانه بعضی از این فرقه های صوفیه از مواد مخدر و روانگردان و حشیش استفاده می کنند و به جای پرواز در ملکوت .ارد عالم هپروت میشوند :)))))
ولی خب جای شکرش باقیست که خداوند نگهبان شما بود و نگذاشت شما وارد جمع آنها و گمراه شوید.
یا علی
دانشنامه دفاعی:
علیکم السلام
حقیقتی است هر چند که برخی می‌خواهند منکر آن شوند. اما من خودم شاهد عینی بودم.
یا علی علیه السلام
سلام علیکم
فکر نمی کنم قبول نکردن پیشنهاد آنها از سر غرور بوده باشد
در هر صورت تصمیم درستی بوده چون تحت تاثیر بازی های آنان قرار نگرفتید
البته که تکبر نابجا صحیح نیست چون این خصلت شیطان را تنزل داده اما یکی از سه خصلت بانوان است که امیرالمونین در نهج البلاغه اشاره فرمودند(تکبر، ترس، بخل).

مستدام باشید
یا علی...
دانشنامه دفاعی:
علیکم السلام خواهر خوبم
بله، بخش زیادی به خاطر دیدن ریا بود و بخشی هم به خاطر غرور خودم که فکر می‌کردم از آنها بهترم. در صورتیکه آینده نشان داد بهتر از آنها نیستم.
زنده باشید خواهرم
یا علی علیه السلام
پیشنهاد این حقیر جهت تعیین موضوع "قرارگاه نبی" در این ایام
حوادث پس از عاشورا و درس های آن است
و تا اربعین ارباب استمرار داشته باشد
به نظرم موضوع وسیعیست و جای بحث و مانور هم دارد.
البته نظر بقیه اعضا و بزرگواران شرط است

دانشنامه دفاعی:
بسیار هم عالیست خواهرم
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی