دانشنامه دفاعی

گروه تخصصی دانشنامه دفاعی

دانشنامه دفاعی

گروه تخصصی دانشنامه دفاعی

دانشنامه دفاعی

جرجیس (ع)، حضرتش بعد از عیسی(ع) آمد و از اهل فلسطین و مردی مؤمن و پارسا که بازرگانی می‌کرد و هر چه سود می کرد به درویشان می‌داد و سرمایه‌ای نگاه نمی داشت.

در سرزمین موصل پادشاهی بود به نام ( اوداذیانه ) ، ظالم و بت پرست بود و بتی داشت به نام افلون و مردم آن دیار نیز همه بت پرست بودند و عده ای نیز به دین عیسی(ع) در آمده بودند و از اینکه نمی توانستند آشکارا دین خود را بیان کنند نگران بودند . تا اینکه جرجیس(ع) با چند بازرگان دیگر به موصل آمدند و در آن لحظه پادشاه آتشی بزرگ برافروخته بود و تهدید کرده بود که هر که بت افلون را سجده نکند او را در آن آتش بسوزاند و بر تختی نشست و مردم در برابر او می آمدند و بت را سجده می کردند و هر که سجده نمی کرد به آتش می انداختند و می سوخت . و چون جرجیس(ع) به شهر وارد شد و آن منظره را دید و از اوضاع با خبر شد جرجیس(ع) گفت : من آن بت را سجده نمی کنم و راضی نیستم هیچ یک از یارانم آن بت را سجده کند و نزد شاه می روم . او را به خداوند یکتا دعوت می کنم بلکه دین خود را تغییر دهد و خداوند یکتا را ستایش کند.

و اگر مرا به خاطر گفته هایم بسوزاند راضیم به رضای خدا.

جرجیس(ع) به نزد شاه رفت و گفت: این بت پرستیدن باطل است و کفر است ! و چرا مردم را به بت پرستیدن مجبور می کنی؟  تو نیز خدای یکتا را پرستش کن و خلق خدا را در آتش نسوزان . و خداوند است که تو را آفریده و روزی می دهد و به تو مملکت داده است . پس چرا خداوند را نمی پرستی و او را سجده نمی کنی ؟ چه می خواهی از این خلق ضعیف ؟! و تو از ایشان ضعیف تر ! چرا این بندگان خدا را گمراه می کنی و می گویی چیزی را پرستش کنند که در آن نه نفع است و نه ضّرر ؛ نه می شنود و نه می بیند .

شاه گفت : از کجا آمده ای ؟ گفت : از شام .

شاه گفت : اینجا به چه کار آمده ای ؟ گفت : آمده ام تو را از این بت پرستی نهی کنم و باز دارم و به خدای یکتا دعوت کنم و از عاقبت کارهایت بترسانم .

شاه گفت : این بت را سجده کن و گر نه تو را در آتش می اندازم . جرجیس(ع) گفت : من آن کس را سجده کنم که من و تو را و همة این مخلوقات را و زمین و هفت آسمان و همة ستارگان را آفریده است .

به دستو پادشاه چوبی در زمین فرو کرده و جرجیس(ع) را به آن محکم بستند و هر چه گوشت به بدن او بود با چنگال کندند و جرجیس نمرد و آه نگفت .

یک میخ آهنی آوردند و به سینة او کوبیدند و میخ به بدن او فرو رفت و او آه نگفت .

به جرجیس(ع) گفتند : آیا دردت نمی آید ؟!! گفت : خداوندی که مرا به سوی شما فرستاده عذاب را از من گرفته است . پس او را به زمین میخ کردند و چهل مرد قوی یک سنگ عظیم را آوردند و به روی سینة او گذاشتند و شبی گذشت و به دستور خداوند فرشتگان سنگ را از سینة او برداشتند و میخ ها را از دست و پای او کشیدند و بدن او را همچون روز اوّل سالم کردند و او را از زندان بیرون آوردند . و چون صبح شد جرجیس(ع) نزد پادشاه آمد . پادشاه گفت : چه کسی تو را آزاد کرد ؟ و چه کسی تو را به قصر من راه داد ؟ جرجیس(ع) گفت : همان خدایی که مرا به سوی شما فرستاد .

پادشاه با وزیران خود مشورت کرد که این مرد جادوگر است . پس جادوگران را آوردند و قرار شد جادوگران جرجیس(ع) را به صورت سگی در آورند .

جادوگران محلولی ساخته و گفتند جرجیس(ع) از آن بخورد . جرجیس(ع) فکر کرد که اگر از آن محلول نخورد آنها فکر می کنند که او می ترسد پس محلول را گرفت و بسم الله گفت و آن را خورد ولی هیچ اتفاقی نیفتاد پس بار دوّم و سوّم و چند بار دیگر به او از آن محلول خوراندند امّا گزندی به جرجیس(ع) نرسید . پس همة جادوگران گفتند : او از ما استادتر است .

 یکی از سرهنگان پادشاه گفت : اگر او جادوگر بود مرده را نمی توانست زنده کند .! پادشاه گفت : او چه کسی را زنده کرده است ؟ سرهنگ گفت : در محلة ما پیرزنی است که گاوی داشت و به جز آن چیز دیگری نداشت و چون آن گاو مرد . آن پیرزن بسیار گریه می کرد و چون جرجیس(ع) از آن محل می گذشت و از اوضاع و احوال آن پیرزن خبر یافت به پیرزن گفت مرا نزد جسد آن گاو ببر و چون به آنجا رسید چیزی گفت و عصای خود را بر آن گاو زد و گاو زنده شد و 4000 نفر آن روز به خدای جرجیس(ع) ایمان آوردند .

پس چون پادشاه آن داستان را شنید آن چهار هزار نفر را شناسایی کرد و عده ای را کشت و عده ای را به زندان افکند و عده ای را از شهر بیرون کرد و رو به جرجیس(ع) کرد وگفت اگر خدای تو قادر است بگو تا دست مرا از سر این قوم بردارد و جرجیس(ع) میگفت : خدای من صبور است و چون بگیرد سخت بگیرد . این بندگان را که تو می کشی امروز آنها را دشوار است ولی فردا که روز قیامت است خواهند گفت : که ای کاش ما را زودتر کشته بود . در این لحظه که جرجیس(ع) سخن میگفت : پادشاه و وزیران او در حال خوردن نان بودند و به جرجیس(ع) گفتند : آیا خدای تو می تواند این تخت ها که ما بر آن تکیه زده ایم را دوباره سبز کند و به صورت اوّل خود مانند درخت گرداند و هر درختی میوة خود را برویاند و ما از آن بخوریم . آن وقت است که ما به خدای تو ایمان خواهیم آورد .

جرجیس(ع) دعا کرد و همةتخت ها سبز شدند و به درختی در آمدند و میوة خود را در آوردند و وزیران و پادشاه از آن میوه ها خوردند و گفتند این جادوست . پس یکی از وزیران گفت : او را به من بدهید تا چنان او را بکشم که بدترین عذابها باشد . آنگاه به جلاد گفت و او را کشتند و به هفت تکّه در آوردند و هر تکّه را سوزاندند و به خاکستر در آوردند و به باد دادند . و چون شب شد خداوند او را زنده گردانید . و صبح روز بعد نزد پادشاه آمد و جلوی او ایستاد . پادشاه متحّیر مانده بود .

وزیر دیگر آمد و گفت نگران نباشید زیرا چارة کار را می دانم و قالب انسانی را ساخت و جرجیس(ع) را در آن قرار داد و قالب را در آتش گرفتند و آنقدر حرارت دادند که بدن جرجیس(ع) آب شد و به بخار تبدیل شد و نیست شد . امّا به فرمان خدا آن قالب بر زمین خورد و چنان صدایی ایجاد کرد که همة وزیران و پادشاه  بیهوش شدند . و به فرمان خدا جرجیس(ع) دوباره زنده شد و مقابل پادشاه ایستاد و پادشاه که به هوش آمد و جرجیس(ع) را زنده دید گفت : من از دست این جرجیس عاجز شده ام .

 وزیر دیگر آمد و دستور داد جرجیس(ع) را بر زمین با میخهای آهنی به چهار میخ کشیدند و با شمشیرهای بسیار که در گردونه ای بسته بودند آنقدر چرخاندند و بر بدن آن حضرت زدند که اندامهای او پاره پاره شد و چهار شیر درنده که چهار شبانه روز چیزی نخورده بودند را آوردند و تکه های گوشت آن حضرت را جلوی آنها انداختند امّا شیرهای گرسنه از آن گوشت نخوردند . و چون شب شد به فرمان خدا جرجیس(ع) دوباره زنده شد و صبح روز بعد جلوی تخت پادشاه ایستاده بود . پادشاه گفت : ای جرجیس ، من از کار تو عاجز شده ام اکنون بیا معامله ای انجام دهیم . تو این بت را سجده کن تا من خدای تو را پرستش کنم . جرجیس(ع) گفت : بت را سجده کردن روا نیست و هر که بت را سجده کند کافر است .

پادشاه جرجیس(ع) را به خانة خود برد تا مردم فکر کنند که جرجیس(ع) به فرمان پادشاه در آمد و بت را سجده خواهد کرد و همه جمع شدند که سجدة جرجیس(ع) را نظاره کنند. پیرزنی که کودکی زمین گیر در بغل داشت بر سر راه جرجیس(ع) آمد و گفت : ای پیامبر خدا فرزند مرا شفا بده . و جرجیس(ع) دعا کرد و کودک آن پیرزن شفا یافت و از آغوش مادر پائین آمد و شروع به دویدن کرد و جرجیس(ع) به طرف بت خانه حرکت کرد و چون وارد بت خانه شد همة مردم به نظاره ایستادند . جرجیس(ع) با صدای بلند گفت : ای بتان سجده کنید آن خداوندی را که آفریدگار همة عالم است و سجده کردن و پرستیدن او را سزاوار است . پس همة بتها به یکباره بر زمین افتادند .

همسر پادشاه به او گفت : آیا به او ایمان نمی آوری ؟ پادشاه گفت : آیا تو ایمان آورده ای ؟ زن گفت :‌ آری من به یک ساعت او را دیدم و خداوند مرا هدایت کرد و مسلمان شدم ولی تو چندین مورد از او دیدی و ایمان نیاوردی ؟ واقعاً که سنگدلی !.

پادشاه دستور داد تا همسر خود را به چوبی بسته و گوشت بدن او را با چنگالهای آهنی می کندند .

خبر به گوش جرجیس(ع) رسید و او دعا کرد که خداوندا من طاقت شکنجه را داشتم . ولی او زنی است و طاقت این شکنجه را ندارد و من از این پادشاه داذیانه ناامید شدم که او ایمان نخواهد آورد پس تو او را هلاک کن و آن زن را فریادرس باش . و دعای جرجیس(ع) اجابت شد و آن شهر را که نیمی مؤمن بودند و نیمی بت پرست به آتش کشیده شد و فقط بت پرستان را سوزاند و به مؤمنان زیانی نرسید .

کافران به خانة مؤمنان آمدند ولی آتش به خانة مؤمنان می آمد و فقط کافران را می سوزاند.

خبر به اطراف رسید و هر که کافر بود می آمد و مؤمن می شد و پادشاه و قومش همه هلاک شدند و آن ولایت از کافران خالی و پاک شد.

این مطلب را باز نشر دهید

این پیامبر خدا خیلی مورد تمسخر و شوخی قرار میگیرد

این پیامبر گرامی خدا علاوه بر مقام پیامبری مقام شهادت هم دارد

پس اگر غرورتان مانع نشد این مطلب را بازنشر دهید


  • موافقین ۴
  • ۱۰۶۹ بار مطالعه شده است

نظرات (۶)

عالی نوشتین...
دانشنامه دفاعی:
در مورد این پیامبر گرامی خیلی ناراحتم، شده است ضرب المثل و مضحکه. آن هم پیامبری که چنین مصائب بزرگی کشیده است.
بسیار غم انگیز است.
ممنون عمو 
دانشنامه دفاعی:
زنده باشی دخترم
واااای عمو فوق العاده جالب بود اصلا نشنیده بودم چه خوب که در اخر سر آن پادشاه ظالم به هلاکت رسید و همسرش ایمان آورد
دانشنامه دفاعی:
حضرت جرجیس علیه السلام یکی از آن پیامبران خوب خداست که فرجام کارش و شهادتش خیلی غم انگیز بود. البته خداوند منتقم است و گناهکاران را به سزاشان می‌رساند.
عمو میگم کتاب دختر شینا رو خوندید؟؟؟
دانشنامه دفاعی:
نه عمو جان
متاسفانه فرصت نکردم
اما من زنده‌ام را فایل صوتی در وبلاگ دارم.
شما خوانده‌اید دختر شینا را
بله عمو وااای انقد قشنگه عاشقشم هر چند بار بخونم خسته نمیشوم توصیه میکنم بخونید  من زنده ام رو خیلی دوست داستم بخونم کتابشو گیر نیاوردم ولی عمو حتما دختر شینا رو بخونید عالیه
دانشنامه دفاعی:
چشم عمو جان حتمن
این هم من زنده‌ام
http://irarmy.blog.ir/1394/05/17/P-420
دانلود کنید دخترم.
چشم عمو ممنون خیلیییییی ممنون
دانشنامه دفاعی:
چشمت بی بلا عمو جان
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی