در سلول باز شد. نگهبان چشم چرخاند بین زندانیها. انگار دنبال کسی میگشت پیداش نکرد. داد زد: "احمد کاظمی!"
احمد بلند شد. رفت تا جلوی در. چشم دوخت به نگهبان. نگهبان تعجب کرد. سر تا پای او را نگاه گرفت. زیر لب گفت: "این که بچه است".
و زل زد به چشمهای احمد. چشمهای درخشان، بینی کشیده و نگاه نافذ او را دید و آرامشی را که داشت. گفت: "پیداست که نمیدانی کجا هستی".
احمد لبخند زد.
نگهبان خندید. بلند و کشیده.
-همه اولش همین را میگویند، همه ...
و از کنار در رفت کنار.
- بیفت جلو!
در راهروی نیمه تاریک که میرفتند، دلسوزانه افزود:
"من نگهبانی بیش نیستم، اما خودت را اذیت نکن. این جا کاری میکنند که آدم هفت جدش را هم به یاد بیاورد. نمیتوانی چیزی را پنهان کنی."
احمد
چیزی نگفت. تا انتهای راهرو رفتند و پیچیدند. پله هایی پیدا شد. رفتند
پائین. نگهبان دری را باز کرد. ناگهان صدای ضجه ای بلند شد. از اتاق بغلی
می آمد. احمد، یک آن سر جایش یخ زد. نگهبان از پشت هلش داد.
- چیزی نیست، عادت میکنی.
در، پشت سرش بسته شد. اتاق کوچک بود و نیمه تاریک.
جلوتر میز و صندلی قراضه ای دیده میشد. میدانست که باید نیرویش را ذخیره کند. نشست روی صندلی و منتظر شد. ساعتی گذشت.
کسی
نیامد سراغش. آیا او را فراموش کرده بودند؟ میدانست که چنین نیست. شنیده
بود که بعضیها در همان لحظات طاقت فرسای انتظار، میبرند. دوباره صدای جیغی
بلند شد. آیا صدا از آن یکی از دوستانش نبود؟ بجز خودش، سه نفر دیگر را هم
دیده بود که دستگیر شده اند. وسط عزاداری، مرد تنومندی مچ او را چسبیده
بود.
- یک دقیقه بیا!
و تا به خودش بیاید، دیده بود که از جمع عزاداران که سینه میزدند و شعار میدادند، بیرون کشیده شده است.
- شما کی هستی؟
- بعدا میفهمی.
و چشم که چرخانده بود، دوستان دیگرش را هم دیده بود که توسط مردان دیگری، احاطه شده بودند.
در
صدایی کرد و باز شد. احمد برگشت. مردی را دید که لباس نظامی نپوشیده بود.
معلوم نبود که مال شهربانی "نجف آباد" است یا اینکه از بیرون آمده.
- خب، کارمان راحت شد، دوستانت هم به همه چیز اعتراف کردند.
احمد بلند شد و ایستاد، مرد متعجب بود.
- خوب برای خودت جا خوش کرده ای!
و چشم دوخت به چشمهای احمد.
- وقت زیادی ندارم. شهربانی شلوغ است. هر روز دهها نفر را میگیرند و می آوردند اینجا که ما آدمشنا کنیم. زود باش!
احمد پرسید: "چه کار باید بکنم؟"
و ناگهان سمت راست صورتش داغ شد و گوشش تیر کشید، آنقدر که فحشهای اولیه مرد را نشنید:
-
... خودت را زده ای به آن راه؟ فکر کردی با کی طرفی؟ بگو اعلامیه ها را از
کی میگرفتید، دستور دیوارنویسی مال کلی بود و خودت را خلاص کن!
احمد با آرامی مرد را نگاه کرد. گفت: "من نمیدانم چه میگویید. من فقط تو عزاداری بودم، عاشورا بود، مگه شما عزاداری نمیکردید؟"
یک دفعه پای مرد بالا آمد و بینی احمد داغ شد، بعد شرشر گرم خون را احساس کرد و صدای مبهم مرد را شنید: "پس نمیخواهی حرف بزنی؟"
...
شکنجه،
پانزده روز ادامه داشت، اما احمد هیچ چیزی را به گردن نگرفت. برای همین هم
مجبور شدند رهایش کنند، به خصوص که هر روز زندانیان جدیدی آورده میشدند و
جا کم بود. پسبانی که آن روز لباس شخصی پوشیده بود، در آخرین بازجویی گفت:
"فکر نکن ما خریم، ولت میکنیم تا بروی، اما همیشه زیر نظر ما هستی. ساواک
هیچ کس را رها نمیکند. بنابراین هر وقت توی خیابان راه میروی، یادت باشد که
چشمهای "امیری" دنبالت است".
و تازه آن موقع بود که احمد، اسم فامیلی پاسبان را فهمیده بود و این را که ساواکی است.
بیرون
که آمد، انگیزه اش برای مبارزه بیشتر شد. سال 56 بود. رژیم سلطنتی آخرین
نفسهایش را میکشید. احمد ارتباطش را با انقلابیون بیشتر کرد و همین باعث شد
که ساواک دنبال دستگیری مجددش باشد. حالا باید پنهان میشد.
مدتی از
چشمها دور ماند، اما احساس میکرد که وقتش دارد تلف میشود. برای همین هم
تصمیم بزرگتری گرفت: پیوستن به مبارزان فلسطینی و دیدن دوره های چریکی.
به
سرعت کارهایش را انجام داد و از طریق دوستانش، عازم پادگان "جمهوریه"
سوریه شد، اما مبارزان فلسطینی، طوری نبودند که او تصور کرده بود. همه آنها
به یک اندازه مسایل مذهبی را رعایت نمیکردند. دختر و پسر قاطی هم بودند و
حدود شرعی مخدوش شده بود. چند بار با مسئولین بحث کرد، اما به هیچ نتیجه ای
نرسید. دلسرد شده بود. باید بر میگشت به کشور خودش، جایی که در آن انقلاب
به پیروزی رسیده بود و حوادث شگفت انگیزی روی میداد. یکی از این حوادث شگفت
انگیز، محاکمه ساواکیها بود. همه میدانستند که احمد شکنجه شده است و از او
میخواستند که از عامل شکنجه اش شکایت کند، اما هر چه میکردند، احمد
نمیپذیرفت. با این که ماهها خون دماغ میشد و جای بگد پاسبان شهربانی، به
این زودیها قصد خوب شدن نداشت. حالا پاسبان امیری خیالش راحت شده بود که از
طرف احمد، خطری تهدیدش نمیکند و از عظمت روحی او به شگفت آمده بود، آنقدر
که میتوانست سالها بعد، نامه ای برایش بنویسد:
"من همانی هستم که
شما مرا به نام امیری میشناسید. میدانم در حقتان بدی کرده ام و میدانم که
شما آنقدر بزرگوار هستید که مرا بخشیده اید و همین به من جسارت میدهد که
خواهش دیگری از شما بکنم. اگر میتوانید، به من کمک کنید تا ترتیب انتقال
فرزندم به دانشگاه دیگری، داده شود. میدانم که مسئولان دانشگاه شما را
میشناسند و حرفتان را گوش میکنند".
احمد از بازیهای روزگار شگفت زده شده بود. مدتی به نامه شکنجه گرش فکر و لحظاتی را که زیر دست او از درد به خود میپیچید، به یاد آورد، اما آخر سر نامه ای به دانشگاه نوشت و از مسئولان خواست اگر راه قانونی وجود دارد، با انتقال فرزند شکنجه گرش موافقت کنند و آن وقت بود که احساس سبکی و راحتی کامل کرد و دید که خوبی کردن - حتی در حق کسی که بهت بدی کرده - چقدر لذت بخش است.